پایگاه خبری انصارحزبالله: صاحب عزا کجایی؟! کجای ارض خیمه عزا برپا کردهای و بیرق عزا برافراشتهای و شال عزا افکندهای و اقامه عزا و ماتم کردهای؟!
صاحب عزایی و از حال دلت بیخبریم... که ما را راهی به فهم حالات و آنات قلب مقدس و نازنین و ملکوتیات نیست. تنهایی بزرگ و بیکرانه تو را کسی نمیتواند شناخت...
که عزای تو و داغهای دلت نه چونان داغهای دل ماست؛ روزمره و عادی و... نه! داغهای دل تو بزرگ اند و جز قلب قدسی تو، نه زمین و نه آسمان را تاب صبوری بر آنها نیست.
داغهای تو کهنه نمیشوند و نو به نو تازه میگردند. تو صاحب الزمانی. نه صاحب زمانه. که زمانه محدود و گذراست اما زمان جاری است و بسیط و تا مدت نامعلوم، پایدار. اما اینکه تو صاحب الزمانی، زمان برایت قید و بند نیست، تو محاطی بر زمان، بر ماده و بر عوالم... پس اگر در چنین روزی اقامه عزای امام محمدالباقر علیهالسلام کنی، هم اینک داغ برایت نو و تازه است...
انگار همه دردها و داغهای بزرگ به تو ختم میشوند. پس چه قلبی به تو داده است خدا! ما را ببخش که بلد نیستیم به ساحتت عرض تسلیت گویی. ببخش که آداب بلد نیستیم و اگر روزی گذرمان به خیمه سبز زیبایت بیفتد و حتی ببینیم بیرق عزا بر بالای خیمهات در اهتزاز است؛ اندیشه از نازکی خاطر شریفت نمی کنیم و تو آداب یادمان میدهی به گفتن: ردوه رجل صابونی!
مثل مرد صابون فروش که تا دم در خیمهات رسید و تا باران گرفت پریشان خاطر صابونهایش شد که گذاشته بود در آفتاب خشک شوند! ندانست که هر کجایی که تو باشی، حوالی خیمهات بارانی از آرامش میبارد...
ما همه اینگونهایم. امام ندیده و آداب نمیدانیم. ادب نمیدانیم. یاد نگرفته ایم حرمت حضورت را. بلد نیستیم چگونه باید وقتی تو داغداری، برای تسلیت و سرسلامتی قلبمان را خاشع کنیم تا صدایت را بشنویم... و حالا... امشب، یک سنگ نشان غریب دیگر به جمع مزارهای غریب بقیع اضافه میشود و داغهای دلت تازه میشود. سومین قبر غریب در بقیع بینشانی...
آخرین بازمانده و شاهد عینی کربلای ابیعبدالله علیه السلام، با قلبی مالامال از دردهای لایدرک و لایوصف به ملکوت اعلی سفر میکند... به جنت المأوی... به فردوس برین... رضوان الهی...
و در کنار پدر غریبش چون ستارهای پر فروغ، نشان راه عبودیت میشود. هم او که تواضعی بزرگ و کم نظیر داشت. تواضع و خضوعی که از پدر به ارث برده بود. خضوعی که در اثر عبادات سیدالساجدین علیه السلام را احاطه کرده بود. خضوعی نورانی. خشوعی هماره در برابر خدا، در تمام سکنات و لحظات؛ در محضر ربالعالمین که حاضر در مکانها و زمانهاست...
هم او که نوشته اند: چونان مردم عادی، کشاورزی میکرد و در روزهای داغ طاقت فرسا آنقدر به خود سخت میگرفت و کار میکرد که عرق مینمود و تمام دسترنجش را صرف انفاق و بخشش به مردم میکرد و سخاوتش، بخشندگی آن ارحم الراحمین را تداعی میکرد...
هم او که به شکافتدگی علوم میشناسندش جمیع هستی. او که شکافت علم را؛ شکافتنی... او که حاصل عمرش شد شیخ الائمه علیه السلام که دانشگاهی بزرگ از علوم و فقاهت جعفری پایه گذاشت که خاطره مباحثات پدرش را احیا کند و ماحصلش، علمی لدنی و قدسی باشد که نسل در نسل و پسر به پسر انتشار یابد و تا بغداد و توس ادامه یاید...
هم او که در مقامات علمی اش چنین تعبیری بکار بردهاند: کانه صبیّ بین یدی معلمه!
دانشمندترینهای روزگار برابرش چون طفل دبستانی بودند که نزد آموزگار بزرگی بنشینند و نتوانند که خاکسار نباشند. هم او که جان عالمین ارواحنا له الفداء سلامش رساند. و این سلام بوی محبت خدا را داشت. انگار که دلتنگیهای عمیق روحی محمد صلی الله علیه و آله را به اولین محمد از اولاد کرامش برساند. این سلام بوی عطر گلهای محمدی داشت...
هم او که جلسات درسش را شبیه دانسته اند به اقیانوسی متلاطم که چون لب از لب میگشود تو گویی امواجی خروشان و سهمگین به صخرهها برخورد کنند و قطرات آب حیات ببارد بر ساحل نشینان!
هم او که کظم غیض را برای نواده اش به میراث گذاشت؛ آنقدر که حلیم و کاظم الغیض بود. هم او که آرام سخن میگفت به سان سخن گفتنی که از علی بن موسی الرضا علیه السلام نقل کرده اند...
هم او که خشمش را کسی ندید، دریایی بود از درون متلاطم و از بیرون آرام و آرامش بخش؛ به سان الا بذکرالله تطمئن القلوب.
هم او که از شدت تقوا و خشوع و ترس خدا، هماره گریه میکرد و یاد علی بن الحسین علیه السلام را در ذهنها جاودانه میکرد. هم او که از یاد مادرش صدیقه طاهره سلام الله علیها همیشه قلبی آتشین و محترق و اشکهایی جانگداز داشت و با نام آن انسیة الحوراء این حرارت قلبی را فرو مینشاند...
هم او که جز لبخندی زیبا و دلنشین که یادگار رسول الله بود بر لبها و چهره یکایک اولادش، خندهای نداشت به یاد کربلایی که دیده بود و عاشورایی که از سر گذرانده بود...
و نمیدانم سرّش چیست که ایام شهادتش اینهمه شباهت به روزهای عاشورا دارد! هم او که اسیر خباثتهای هشام بن عبدالملک بود و لاجرم به زهر جفایش، شبیه عمویش امام مجتبی علیه السلام از پا انداخت...
و حال تو را شرمنده که نمیدانیم در این روز و در این شب که شبیه ترین ایام سال است به عاشورا...
و از داغ دلت چندان خبری نداریم در اقامه این ماتم بزرگ... نمیدانم چه میگذرد بر تو حالا که در حوالی بقیع پریشان حال و گریانی ... و شاید نه! در کربلا و شاید در همان خیمه سبزت که بیت الحمد است...
نمیدانم وقتی ورق میزنی صفحات کتاب روزگاران را و حضرت شکافنده علوم لدنی را، در بستر بیماری میبینی سه روز و سه شب که عرق سنگین بر پیشانی اش نشسته است و یا میبینی سنگ قبری غریب را در بقیع بیچراغ و بیصحن و سرا... چه بر تو میگذرد...
می بینی که ... کعبه هم بیتو بیصفا شده. که کعبه تویی بفرموده مادرت فاطمه زهرا سلام الله علیها؛ که مردم باید به گردت طواف کنند تا از سبل هدایت به عبودیت کامل برسند...
شرمنده که برای فهم حالت باید کافی بخوانم... باید زانو بزنم در محضر صدوق علیه الرحمه تا برایم روضه امام محمد الباقر علیه السلام بخواند...
صدوق از امام صادق علیه السلام روایت کند که؛ روزی که پدرم ارتحال نمود نزدش بودم و از غسل و کفن سخن بود، تا عرض کردم: پدر جانم، به خدا سوگند از آن روزی که مریض و دردمند شدی حالت را بهتر از امروز ندیدم و هیچ اثر مرگ در تو مشاهده نمیکنم. و پدرم فرمود: آیا نمی شنوی که پدرم سیدالساجدین علیه السلام از پشت دیوار فریاد میزند کهای محمد بیا!
و روایت میکند که وصیت کرد:ای جعفر، ندبه کنندگان را بگو در موسم حج برایم ندبه کنند، گریه کنند و بر مظلومیتم زاری نمایند... شرمندهام ای صاحب الزمان، که حال تو را در این عاشورای دگرگونه و بزرگ نمی فهمم...
شرمنده ام که آداب بلد نیستم... شرمندهام که ندبههایم کمرنگاند در عزای پنجمین پیشوای مظلوم شیعه... شرمندهام آقا.