پایگاه خبری انصارحزب الله:ميشناختمش؛ چونان شناختن باران که ببارد. چونان بهار که بيايد. چونان گل که بشکفد. چونان نسيم که بوزد. چونان آتش که گرم کند و چون خاک که امان دهد و چونان آب که حيات ببخشد...
ميشناختمش؛ چون عطر گلهاي بهاري که در عطش جان شيدا بيداد کند و بشکند قفس تنگ و تاريک را و طائر جان را رهايي دهد.
ميشناختمش؛ چونان پروازي به وسعت خون، آنگاه که جوشش کند و تمام عالمين را دربربگيرد و غوغاي پنهان و پيدايش آشوب به جان ذرات عالم افکند...
ميشناختمش؛ چون زمزمه نيمه شبهاي دردمندان، چون نغمه «ربنا ربنا»ي شيداييان، چون بساط خوش سحرگاهان و چون سوختن تمام عيار و پا تا به سر!
ميشناختمش؛ تو گويي ماهها و سالها پيشتر از اين... و شايد از ابتداي خلقتم! و شايد از پيشترها!
نه آنکه همه تب و تاب جاري در رگ به رگ جانمان و اين غوغاي پيدا و پنهان که آشفته مان کرده است همهاش حاصل اين دير آشنايي باشد با « شهيد محمد رضا شفيعي «... لکن دعوت هم او جانمان را از باقي مانده و ته جرعه اشتغالات دنيايي فارغ کرد در شبي که سخت دلتنگ روزگاران خوش زيستن در سايه سار مهر امام روح الله بوديم... که مگر نه مسلماني ما حجت ميخواست و قبيله شهيدان، منزل به منزل ما را براي رسيدن به آن حجت رهنما ميگشتند؟
... شبي بر ما گذشت در حال و مقام انس با شهيدان که گشت و گذار در کوچه باغهاي کلام امام روحالله، سخت دلتنگمان کرده بود و عطش بر عطش جام جانمان ميفزود. تو گويي خرقه از آتش دربر کرده باشيم و يا شولايي از آتش به تن و جانمان باشد و بسوزاند و خاکسترمان کند...
و تو را از اين گفته حيرتي و تعجبي و شگفتي به ذهن نميآيد که معناي کلامم را خوب درمي يابي و خوب ميداني چگونه ميشود ناديده عاشق کمال مردان خدا شد، چگونه شيداي حجت مسلماني خويش شد،... و چگونه در اين شيدايي پا تا به سر سوخت...
کوچه باغهاي کلام حجت مسلماني ما (امام روحالله)، عجيب ما را موقن ميکند به حقيقت اصيل انساني خود و به لايتناهي هدف غايي اين حقيقت: «سپاس خداي را که جلوه جمالش بر ساکنان ملک و ملکوت گسترش يافته و شعاع حسنش بر اهالي عوالم جبروت و لاهوت درخشيدن گرفته است. از غيب هويت با جمالي هر چه زيباتر جلوه گري کرد و به جز حجاب جلال برقعي نداشت و با ظهور هر چه ظاهرتر که اوراست در پس پرده غيب پنهان گرديد و ظهور هر چيزي نمايشي از جمال اوست. در جلوه گاههاي صفاتش از عين جمع ذاتش جلوه گري کرد و در لباس آيات و نشانههايش از مقام گنج پنهاني با صفاتش ظهور کرد و کليد درهاي بسته غيب ارواح و شهود اشباح فقط نزد اوست. پس منزه است خدايي که به بلند آسمان صعود کرد و به زمين پست هبوط نمود و اوست که هم در آسمان خداست و هم در زمين. (و به مضمون روايت) اگر به پست ترين زمين فرود آييد، هر آينه بر خدا فرود خواهيد آمد و درود و سلام بر آن کس که کليد باب وجود و روابط در ميان شاهد و مشهود است و غيب هويت را باب الابواب رداي عمائيت بر دوش و حضرت خمسه الهيه را حافظ است. همان کسي که در مقام قرب به فقر ذاتي خود رسيد و در مقام امتثال امر او پايداري کرد. دايره وجود را سرآغاز بود و سرانجام و سلسله کمال را حلقه آخرين بود... «
بهشت ما، تنها بهشت ما نيست که بهشت همه احرار است که در ذره به ذره عالم، ربّ العالمين را ميجويند. بهياد داري با تو از بهشت خودمان سخن گفتم؟
«ما را بهشتي است زوال ناپذير در اعماق بصيرت و قوه ادراک و غايت حقيقت ثمين خويش، «روحالله» و خميني نشان، که با ظهر عاشوراي آزمون و ابتلاء پيوند دهد ارواح و جانهامان را و محبتش با احرار عالم ديرآشنا گرداند دلهامان را و حجت مسلمانيمان باشد...»
و اين کلمات را، واژگان قدسي امام روحالله را نه فقط التيام روح دردمند ما خاکيان بدان که آن، آرام جان آسمانيها نيز هست. و تو بر آستانه اين درگاه هزاران ملک را فطرس سان پر و بال شکسته ببين. و او حتي براي درد و زخم بالهاي فرشتگان هم مرهم دارد!
شبي بر ما گذشت، که تا سحر سرود باب طبع شهدا و زمزمههاي اين جهاني شان ميپيچيد در گوش جانمان: «شهيدم من شهيدم من، به کام خود رسيدم من»
و حقّاً که شهيدان کامروا گشتند و ناکاميها از آن ِ آنها شد که از بزم اهالي ملکوت جا ماندند...
«رنگي از لاله عذاران جهان نيست مرا / بهره جز داغ ازين لاله ستان نيست مرا»
و ما را دلي شوريده و حالي آشفته و قلبي داغدار و چشمي اشکبار و سينهاي شرحه شرحه است از ناکامي خويش و جا ماندن از ضيافت آسمانيها...
«دل دردمند عاشق ز محبت تو خون شد/ نه کُشي به تيغ هجرت، نه به وصل ميرساني»
غربت و گمنامي سرّ اخلاص است و از اين سبب بود که ما نيز به فقراتي از آن جرعه گوارا دست يافتيم. جرعهاي تلخ و شيرين!
و همان غربت است که لاجرم تو را کافر خويش و مومن به حضرت شهيد «جلّ و علا» ميکند.
کافر خويشم من و مومن به شهيدان. تو چطور؟!
«خاکساري است مرا روشني ديده و دل / شکوه از گرد يتيمي چو گهر نيست مرا»
وقتي ميزبانان من و تو آسماني اند، هرگز زميني نميشوند پس از آنکه آسماني شدهاند. پس ما بايد دل از خاک برکنيم و از زمين عزم سفر کنيم. پس ما بايد که وداع کنيم قفس تنگ و تاريک تن را...
و تو ميپرسي چگونه! و تو ميگويي کلمات و واژگان زيبايند اما به کار نميآيند، وقتي نتوان در عمل چنين بود که وصف ميشود! و تو ميگويي کجاست بهشتي که برايت مختصاتش را بيان کردم...
با تو ميگويم.
سوز و ناله و اشک و زاري همه و همه از دل برخيزند. دل تا به درد نيايد ناله و اشک و آهي ندارد. پساي عزيز، اهل درد شو تا ناله و حزن و اشک و سوزت ببخشند. و آنگاه است که بهشتمان را دريابي. کلمه به کلمه اش را چون مصحف شريف ببويي و بر چشم بگذاري و مرهم دردهاي خويش سازي...
کلمه به کلمه از کلمات کلام نوراني امام روح الله همه بارقههاي رحماني اند که چون تجلي کنند بر قلب، موسي سان (خرّ موسي صعقا) از خود بيخود کنند جان شيدا را... و پس از آن شايد (للجبل جعله دکاً) وار، جبل وجود را متلاشي سازند و طرحي نو دراندازند و آنگاه شايد عالمي ديگر ساخته شود و آدمي ز نو!
و چنين بودند شهيدان، تا اهل درد شدند و سوز و اشک و آهشان گيرا شد.
و چنين بودند که ربّ العالمين نيز دوستدار و محبّ آنان گشت.
«إنّ الله يحبُّ الذين يقاتلون في سبيله صفّاً کانهم بنيان مرصوص. (صف / ۴)»
ربّ العالمين دوست ميدارد آنهايي را که در راه او متحّد با هم و در صفوف منظم و محکم همانند بنيان مستحکم با دشمنان دين او مقاتله ميکنند.
شهيدان پيشتر از آنکه شهادت را دريابند و نامشان هفتاد و سومين حواري اباعبدالله الحسين عليهالسلام ثبت گردد، به مقصد رسيده بودند و جنت الماوي را به تماشا نشسته بودند از ميان دو انگشت اشارت و بشارت مسيحاي خويش... بسيار پيشتر از آنکه شهيد شوند به تماشاي وجه الله نشسته بودند.
از کجا ميگويم اين کلام را اينهمه مطمئن؟!
از يقين و آرامش واپسين نگاهها و نوشتهها و اشارتها و کلماتشان!
مگر ميشود نديده يقين يافت؟ يقيني سرشار و بيشائبه که در تمام حالات و آنات آدمي اثر بگذارد و او را نوراني کند و اين نور سرتاپاي قواي او را در بر بگيرد و سراسر نورش کند.
آنها پيشتر از بذل جان، تعلقات و منيات به پاي مهر مسيحاي خويش سر بريده بودند و سپس ناچيزترين دارايي را که جان باشد تقديم نمودند.
عجبا! گمان ميکرديم جان بالاترين دارايي است که تقديم درگاه خدا ميشود!
اگر تعلقات سر بريده نشود، چه سان ميشود جان به راه محبوب داد؟!
آنچه سخت است دست شستن از تعلقات است و دل بريدن از منيات و تمنيات. و آنچه محال مينمايد خراب کردن خانه عادات است. وگرنه: «جان نقد محقر است حافظ/ از بهر نثار خوش نباشد!»
و يقين من آن است که در واپسين لحظات اين جهاني شهيد، آن جان شيدا و مجذوب گشته خداوند را دل مطمئن و آسوده ميکنند و آنگاه ديگر فقط به تماشا مينشيند...
بهياد داري پرسش بزرگمان را که بعدها ديديم پرسش سيد مرتضي نيز بوده است؟!
مي پرسيد: و شهيد آن لحظات واپسين به چه ميانديشد؟! و ما دريافتيم به چه ميانديشد!
«در خرابات جنون، نشو و نما يافتهام/ سنگ اطفال کم از رطل گران نيست مرا»
... و حال همه اين مفاهيم ما را زنده شدند در مجال ديدار و ميهماني « شهيد محمد رضا شفيعي « که چون نيک بنگري آن اطمينان که گفتم در چهره او ميبيني. و آن يقين و آن تماشا و آن سکينه قلبي را.
و دقيق که بشوي، او را رسته از کثرتها و در اتحادي لايدرک و لايوصف با آنچه به تماشايش نشسته خواهي ديد... شبي که گذشت، سخت يا سهل، تلخ يا شيرين، پر از مرور خاطراتي بود که گرچه از آن ِ من و تو نيستند لکن از آن ِ اين سرزمينند. از آن ِ باورهاي همه احرار عالمند. از آن ِ شهيدانند. و همين که متعلق به شهيدان باشند، دليل کاملي است تا چون جان گرامي حفظ شوند و سينه به سينه منتقل گردند و همان گونه که من و تو را آب حيات ميشوند و زنده ميکنند، زنده کنند ابناي بشري را، الي الابد.
شديدترين محبتها... يا نه! بهتر آنکه بگوييم محبت شدت دار شهيدان به آنچه باور داشتند و به تماشايش نشستند، سرّي است که تا يوم الحشر، من و تو فقط آن را خواهيم شنيد ولي پي به کنه آن سرّ شريف نخواهيم برد. چه، که صاحب سرّ، غيور است و راز در پرده خواهد ماند هماره!
«و من الناس من يتخذّ من دون الله انداداً يحبونهم کحب الله والذين آمنوا اشدّ حبّاً لله و لويري الذين ظلموا اذ يرون العذاب انّ القوة لله جمعياً و ان الله شديد العذاب. (بقره / ۱۶۵).»
شايد همان تکيه کلام « شهيد محمد رضا شفيعي«که؛ الله معنا که بشنويم اما پي به کنه آن نبريم هرگز!
... ميشناختمش؛ چونان خواب خوب سحرگاهان که بيداري بود!
ميشناختمش؛ چونان سروش زيباي « بخواب چون خوابيدن نوعروسي»... و او شانزده سال تمام اين چنين «نم نومهالعروس» سان آرام گرفته بود در جوار ارض مقدس کربلا و در جوار بزرگ ِ شهدا (عليهالسلام)...
مي شناختمش؛ چونان واژگان قدسي زيارت ناحيه؛ السلام علي الشفاه الذابلات، السلام علي الجسوم الشاحبات، السلام علي المجدلين في الفلوات، السلام علي النازحين عن الاوطان...
مي شناختمش؛ چونان بهشت زيبايي که داريم ما. و از آن ِ ماست فقط. و کسي نتواند آن را از ما بگيرد. بهشتي که چون مصحفي شريف، کلمه به کلمه اش گشوده است در برابر چشمانمان تا ببوييم و بر چشم نهيم و التيام دهيم زخمهاي هزار در هزار خويش را با سطر به سطر آن...
که نه فقط التيام دردها و زخمهاي ما باشد... بلکه مرهم درد و جراحات بالهاي فرشتگاني که از شب جا مانده باشند و فطرس وار گهوارهاي بجويند براي بازگشت به عنايت نگاه ربّ العالمين...
با تو ميگويم؛ تو گويي مسيحاي قبيله شهيدان ما را هم شيدا کرد، لاجرم در شبهاي شهرالله! و شايد شيدايي ما را افزود و مضاعف نمود...
«پرده گنج محال است که ويران ماند/ خضر در راه خدا ميکند آباد مرا!»